کد مطلب:236853
شنبه 1 فروردين 1394
آمار بازدید:231
بازی با سرنوشت
در حال حركت به سمت خانه ی محمد بن جعفر بودیم، از شدت ناراحتی نمی توانستم حرف بزنم و مثل هر وقتی كه مضطرب بودم، با ریش هایم بازی می كردم. وقتی رسیدیم، برادرش اسحاق و فرزندانش آن جا بودند. با نگرانی پرسیدم:
اسحاق! چه شده؟ در حالی كه اشكش جاری بود به برادرش اشاره كرد و های های گریست.
محمد در بستر مرگ افتاده بود و به سختی نفس می كشید. پارچه ای از زیر چانه اش بسته و بالای سرش گره زده بودند و مریض بیچاره را رو به قبله دراز كرده و خوابانده بودند.
من و امام نشستیم و از محمد احوالش را پرسیدیم! حضرت دستی به پیشانی مریض كشید و پس از نگاهی عمیق و طولانی به چهره دردمند او لبخندی زد. آن گاه اطرافیان را دلداری داد و پس از آرزوی بهبودی برای محمد، برخاست و به راه افتاد.
من نیز خداحافظی كردم و به دنبال او بیرون رفتم و پرسیدم:
- آقا! كجا می روید؟
- به مسجد.
- صبر كنید من هم با شما می آیم.
خود را به او رساندم و گفتم:
[ صفحه 52]
- اینان از شما رنجیدند، با نگاه هایشان گویی می خواستند به شما لطمه بزنند! - چرا؟
- لبخند شما بر بالین مریض شان به جان آن ها آتش زده بود؛
حتما فكر كرده اند از مردن او خوشحال می شوید كه می خندیدید.
- من از بی تابی اسحاق تعجب كرده بودم.
- پرسیدم: اگر برادر من هم در چنان وضعی بود، حال و روز من بهتر از او نبود؛ شاید هم بدتر.
- به خدا سوگند! اسحاق قبل از او از دنیا می رود؛ آن گاه محمد برای او گریه خواهد كرد!
نمی دانستم چه بگویم. سكوت كردم....
نماز را در مسجد خواندیم و به خانه رفتیم. جریان را كه به همسرم گفتم، گفت:
-او امام است و هیچ كاری بدون علت و بی حكمت انجام نمی دهد. آن چه را گفته، حتما اتفاق خواهد افتاد.
- امام محمد نفس های آخرش را می كشید؛ غیرممكن است كه حالش خوب شود.
- حالا منتظر باش تا ببینی!
شخصی همه شب بر سر بیمار گریست
چون صبح شد او بمرد و بیمار بزیست
[ صفحه 53]
چند روز بعد خبر بهبودی محمد را شنیدیم و ده روز پس از آن، شنیدیم كه اسحاق از دنیا رفته است.